مرا تا کی کنار
غم دوریت مینشانی
چرا آخر ز حال
دل بی قرارم ندانی
کنارم باش که همسایه با درد این عشق نباشم
بگو تا کی در آغوش دردت مرا میکشانی
بگو تا کی از این آتش که از عشق تو نشسته بر جانم
سوزد دلم فغان نمی آرد میبینم از دم تو میدانم ...
آه از این دل آشفته حالم و پریشانم
من بی تو لحظه ای نمیمانم
مرزی میان ما نمیدانم ...
مرا ببین که از این عشق چه میرود در حالم
به پای تو افتادم مبر دگر از یادم
مبر دگر از یادم ...
شکسته دل آزرده به لب رسیده جانم
بدون تو من نتوانم من عاشقت میمانم
از این آتش کز عشق تو نشسته بر جانم
سوزد دلم فغان نمی آرد میبینم از دم تو میدانم ...
آه از این دل آشفته حالم و پریشانم
من بی تو لحظه ای نمیمانم
مرزی میان ما نمیدانم ...